ادبیات
فرار در بی نهایت

عباس دلجو/ ساعت هشت صبح بود ,زن در میدان بزرگی مملو از موتر های خورد و بزرگ و دریای انسانها که بعضی شان تند و بعضی آهسته و عده ای نیز بی هدف به استقامتهای مختلفی در حال حرکت بودند,سراسیمه و سرگردان راه میرفت, هیچکس به او و دو طفلش التفاتی نداشت , صدای دست فروشهای کنار جاده با صدای جیغ و داد اطفال کوچک مدرسه ای , هارن موتر های در حال عبور , فریاد راننده های مسافربر که مسافرین را صدا میزدند : یاالله راه آهن, آزادی , توبخانه , شاه عبدالعظیم و ...,دود و غبار پراگنده در فضا , زن را که از ترس و وحشت دستهای دو فرزند کوچکش را محکم چسپیده بود بکلی گیچ و منگ ساخته با نگاه های حیرت آور با دستپاچگی , هراس و درماندگی به اینهمه هیاهو و شلوغی و ساختمانهای بلند اطراف میدان و پل هوائی عابر مملو از انسانهای در رفت و آمد, تند تند نگاه مینمود یک وقت متوجه شد که آپارتمانها , انسانها , موتر ها و همه وهمه به دور سرش در حال گردش است , سرش گیچ رفته و تنها کاری که توانست سریع به زمین نشسته و کله اش را با دو دستش محکم گرفته و چشمانش را بست , روشنی زجر دهنده ای در چشمانش , مانند روشنی ماشین ولدنگ برقک میزد گوشهایش بنگ بنگ صدا نموده و حالت تهوع برایش دست داده بود با زحمت چشمانش را باز نموده و فرزندانش را که حالا در کادر نیمه تاریک و اشک آلود چشمانش , پیدا بود به سینه اش محکم چسپانده و اشکهایش را با گوشه چادرش پاک نمود که صدای او را بخود آورد.
- خواهر برو کنار پیاده رو بشین اینجا خطرناکه
ازسخنان آن مرد جز کلمه خطرناک چیزی دیگری نفهمید از شنیدن کلمه خطر تکان خورده و تشویشش زیاد گردیده و به سمتی که آن مرد با دستش اشاره نموده بود نگاه کرد با چشمان اشکبار و نهایت درماندگی و ایستیصال از پسر ده ساله اش خواست که او را کمک نماید در حالیکه با دست دیگر دست دختر کوچکش را گرفته بود با کمک پسرش خود را به پیاده رو رسانده و در پناه دیواری نشست
- ننه ! اینجا کجاست ؟
مادر با بیحوصلگی و عصبانیت دست پسر را تکان داده و گفت
- نمیدانم که کدام خراب شده است مگر یادت نیست قاچاقبر که ما را اینجا آورد گفت میدان شوش است و موتر های شاعبدالعظیم از اینجا میرود
نام قاچاقبر او را به یاد پسر بزرگش انداخت , دلش آتش گرفت از غیظ , گوشه چادرش را در مشت فشرده و اشکهای گرمی چهره اش را شست ,ذهنش به گذشته ها سرک کشیده و او را به فکر دور و درازی برد,خاطرات جانسوز گذشته همچون فیلمی مستند در ذهنش رژه رفت , یادش آمد که آفتاب تازه سر زده و صدای تیر اندازی از سمت غرب شهر مزار شریف بگوش میرسید و لحظه به لحظه شدت مییافت و معلوم میشد که جنگ شدیدی در منطقه جریان دارد . او آتش اجا ق را روشن نمود تا برای شوهر و فرزندانش صبحانه درست نماید اما تعجب کرده بود زیرا تا هنوز سابقه نداشت که صدای تیر اندازی به این شدت و دوامدار باشد چای جوش پر از آب را روی آتش گذاشته به اتاق برگشت تا شوهرش را در جریان بگذارد اما دید که او نیز وحشت زده روی بسترش نشسته و به صدای تیراندازی و رگبار مسلسل ها گوش میداد وقتی او را دید از جایش برخاسته در حالیکه دستارش را دور سرش می پیچا ند گفته بود که مواظب بچه ها باشم که آنان نترسند بیرون میرود تا ببیند چه خبر شده و زود بر میگردد , زن با فرزندانش سفره را پهن کرده به انتظار شوهرش نشسته بود اما او دیر کرد زن نمیدانست چند ساعت سپری شده بود اما از صدای فیر و برخورد راکت و هیاهو فهمیده بود که جنگ به نزدیکی خانه آنها رسیده و حتی صدا های نامفهوم و نا آشنای طالبان را نیز شنیده بود فرزندانش را در گوشه امنی گذاشته و از آنان خواسته بود تا بر گشتن او از جایشان جم نخورند و خود ناگزیر دنبال شوهرش از دروازه حویلی بیرون شد سیل مردم اعم از زن و مرد و کودک سر و پا برهنه, وحشت زده و گریان در حال فرار بودند زن در جستجوی شوهرش بود نمیدانست چه کند یعنی نمیتوانست در غیاب شوهرش تصمیم بگیرد طرف بازار دوید بعضی خانه ها در آتش میسوخت و دود غلیظی فضا را انباشته بود, گذشته از پل چندین جنازه افتاده که دو تن از آنان را شناخت داماد و پسر حاجی مراد همسایه در به دیوار شان بود دلش از ترس فرو ریخت با خود گفت که آنها که مسلح نبودند چرا کشته شده اند ؟ بر سرعت قدمهایش افزود علیرغم مخالفت کسانیکه در حال فرار بودند به جلو رفت و در حاشیه میدان کوچک قریه , جنازه های دیگری بر زمین افتاده بودند از دور لباس یک تن از جنازه ها به نظرش آشنا آمد بی مهابا آن طرف کشانده شد تا چشمش به جنازه شوهرش افتاد دنیا در نظرش تیره و تار گردید , چشمانش را مالید فکر کرد شاید اشتباه دیده اما نه او شوهرش بود دیوانه وار خودش را روی جنازه او انداخته و او را بنام صدا زده بود اما از مرده که آواز بر نمیخاست که جواب دهد , با صدای بلند فریاد زده بود , گریه کرده بود رویش را با ناخن خراشیده بود , خاک بر سر پاشیده بود و موی از سر کنده بود اما همه بی نتیجه بود و شوهرش مرده بود , چشمان خونین و از حدقه در آمده او از وحشت باز مانده و به آسمان خیره شده بود , زن با دستهایش چشمان بازاو را بسته و بر بالین جنازه اش , با یکدنیا ترس و وحشت و درد و داغ , نشسته و اشک ریخته بود هیچ کس جرئت نداشت که با بودن طالبان , از بیرون به قریه آمده حتی مرده های شانرا دفن کنند تو گوئی روزعاشورا بود از همه جا آتش و مرگ می بارید , صدای ناله ای جان خراش مجروحین به گوش میرسید , در اطراف قریه ,جنگ شدیدی جریان داشت باران مرمی می بارید و همه جا در اتش میسوخت حاجی مراد و کسانیکه از چنگ طالبان فرار کرده با کمک افراد مسلح که زنده مانده بودند مخفیانه به قریه باز گشته و کسانی را که زنده مانده بودند ,در حالیکه آتش توبخانه و مرمی طالبان بی مهابا و بلا انقطاع بر سر آنان میریخت , کمک نمودند تا به سمت تنگه شادیان فرارکنند هزاران زن و مرد و کودک نیز از قریه های دیگر و همچنان از شهر مزار شریف در حال فرار بودند او نیز به کمک همسایه ها , فرزندانش را نجات داده و به جمع فراریان پیوسته بود و در حین فرار باز هم عده ای از آنان در اثر اصابت مرمی , کشته شدند و با هزار زحمت و بد بختی و مشقت به تنگی شادیان رسیده ظاهرا از خطر دور شده بودند اما حاجی مراد همسایه در به دیوار زن که او نیز پسر جوان و داماد بزرگش را از دست داده بود آنجا را نیز خطرناک دانسته و همه را که در موتر لاری خودش سوار نموده بود, در زیر باران مرمی توب در سرک خامه و پر از چقر و چقوری و پر ازلای و گل , به طرف چهار کنت حرکت داده نیمه های شب به چهارکنت رسیده بودند
- ننه ! او ننه! آن موتر قیل را سیل کن
صدای پسر , زن را از دنیای خیال بدر آورده و به امتداد دست پسرش نگاه نمود یک بس دو طبقه را دید که مملو از مسافر است , تعجب او کمتر از تعجب پسرش نبود. یک تن از عابرین نوت ده تومانی را روی چادر زن که حالا یک کمی روی پیاده رو پهن شده بود انداخت , زن مانند برق گرفته ها تکان خورده و با نگاهی به لباسهای کهنه و مندرس خود و فرزندانش که چرکی ناشی از مسافرت بیست روزه از آن نمایان بود بر شرمندگی اش افزود با ناراحتی از جا برخاسته دست فرزندانش را گرفته و بی هدف و آهسته آهسته حرکت نمود پسرک با حیرت زائدالوصفی به دور و برش خیره شده بود و در همین لحظه چشم زن به پیر مردی افتاد که از روبروی آنان میامد با شرمندگی از او پرسید
- پدر موتر های شاعبدالعظیم از کجا میرود ؟
چون لهجه داشت بناء پیرمرد جزء کلمه شاعبدالعظیم چیزی دیگر از سوال زن دستگیرش نشده اما پیش خود حدس زد که شاید شاعبدالعظیم برود اما مطمئن نبود تنها با دستش اشاره کرد که صبر کند و متعاقبا به اطرافش نگاه نمود تا شاید یک نفر افغان را پیدا کرده و مشکل را بر طرف سازد که چشمش به مرد میانه سالی که مثل اکثر افغانیها شناسنامه اش در صورتش الصاق گردیده و از دور قابل تشخیص بود , افتاد بناء با عجله طرف مرد افغانی رفته و او را صدا زد
- آغا ! آغا! شما افغانی هستین ؟
مرد افغانی که در جریان زندگی روزانه اش در ایران, مانند همه مهاجرین افغان هر لحظه منتظر چنین پیش آمدی بود با ترس و لرز پیش رفته و گفت
- آری من افغانی هستم اما مدرک دارم آغا
پیر مرد خندیده و با لحن صمیمی گفت
- آغا ! نترس من مامور انتظامی نیستم و کاری به شما ندارم بیا به این همشهری ات کمک کن که چه میخواهد
چهره مرد باز شده و با نگاهی به زن و دو کودکش , نزدیک آنها آمده ضمن دادن سلام از او پرسید
- خواهر جان کجا میروید ؟
زن از دیدن هموطنش از خوشی چشمانش برق زد , در ملک غربت دیدن یک هم وطن نعمت بزرگی محسوب میگردد زیرا در یک کشور بیگانه و نا آشنا آدم در هر موقعیتی که باشد دلش گرفته است و اگر گهگاهی یک هموطنش را می بیند آنقدر با محبت و انس و الفت با او رفتار میکند که گویا بهترین دوستش را یافته است
- من شاعبدالعظیم میروم برادرم در کوچه نفرآباد زندگی میکند
- از کابل آمدی یا از مزار ؟
نام مزار آتش دل زن را شعله ور ساخته شروع به گریه نمود که از گریه او , دختر کوچکش نیز به گریه افتاد , پیر مرد ایرانی با تاثر سرش را تکان داده و پی کارش رفت زن چشمانش را که اکنون شبیه دو حفره ای خونین گردیده بود با گوشه چادرش پاک نموده و ضمن بغل کردن دخترش با صدای بغض کرده ای گفت
- ما از مزار آواره شدیم
قصه آوارگی و دربدری اش را با یک دنیا درد و غصه بازگو نمود بغض راه گلوی زن را بست و از گفتن باز ماند , مرد بغض گلویش را به زحمت فرو داده اشک چشمانش را پاک نموده و با صدای گرفته ای گفت
- بیا که شما را در موتر های شاه عبدالعظیم سوار کنم
همه با هم به طرف ایستگاه سرویس حرکت نمودند , مرد دست پسر را گرفته و به زن یاد آور شد که دست دخترش را گرفته به دنبال او بیاید . زن و مرد افغان در آخر صف طویل اتوبوس به انتظار بس ایستادند مرد که از شنیدن قصه غم انگیز زن , ناراحت شده و غم در دلش انبار گردیده بود از زن پرسید
- خوار جان ! خدا لعنت کند طالبای بی دین و بی رحم را که این روز را سر شما مظلوم ها آورده , ادامه بده بعدا چه شد و تا اینجه چطور رسیدی ؟
زن چادر کهنه و مندرس و رنگ و رو رفته اش را روی سر جا بجا کرده و دخترش را که توان ایستادن نداشت در بغل گرفته گفت
- شب دوم خود را به دالان رساندیم از خطر تقریبا دور شده بودیم اما تراکم جمعیتی که از مزار و نواحی آن فرار نموده بودند به حدی بود که خانه ها و مساجد پر گردیده و متباقی در میدان دالان , شب را به صبح رساندند و ما در داخل موتر لاری که توسط حاجی مراد سقفش با ترپال پوشانده شده بود , شب را سپری کردیم اما دردناکتر از همه مشکل مرض کولرا بود که انسانهای زیادی مخصوصا اطفال را از پا در آورد بود , علتش گرمی هوا , تراکم جمعیت و آلودگی آب چاهی که در وسط میدان آنجا حفر گردیده بود توسط تنها داکتری که در قریه بود اعلان گردیده و از همه خواستند هر چه سریع منطقه را ترک نموده تا از شیوع بیماری واگیر کولرا نجات یابند , علیرغم خستگی و ناراحتی روحی که داشتیم و نمیخواستیم از دالان خارج شویم چون امیدوار بودیم که شاید مانند دفعه قبل طالبان شکست خورده و ما دوباره به خانه خویش برگشته از همه مهمتر مرده ها را دفن کنیم اما ناگزیر از ترس مرض همه به طرف دره صوف حرکت نمودیم و در بین راه در منطقه چپ چل ,نرسیده به دره صوف ,توسط دزدان تمام پول , اشیاء و لوازم باقیمانده ما که از چنگ طالبان , نجات داده و جهت مصارف خویش از آن استفاده میکردیم , به سرقت رفت من فقط دوتا اتگشتری نیم سکه طلا و یک لاکت الله داشتم که چوچه خور ها با زدن چند قنداق محکم به پشت و پهلویم , آنها را از من گرفت. زن نتوانست ادامه دهد بغض راه گلویش را بند ساخته و اشکهایش به شدت جاری گردید که شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد مردمیکه در صف اتوبوس ایستاده بودند و از صحبتهای زن چیزی دستگیر شان نشده بود , تعجب نموده و با کنجکاوی آنان را دید میزدند یک تن از آنان داد زد
- آغا برو جلو وانیسا مسافر ها سوار شدن
مرد افغانی با گفتن چشم آقا ! به زن اشاره کرده که خودش را به نزدیک نفر قبلی برساند و در ضمن برایش گفت
- خواهر جان ! در ایران همه جا صف است , صف نان , صف اتوبوس , صف تاکسی و .... تو از همان نفر پیش روی جدا نشو وقتیکه او حرکت کرد تو نیز حرکت کن که نفر های بعدی اعتراض مینمایند, حالا ادامه بده
- نیمه های شب بود که به دره صوف رسیدیم دکانها و ریستورانها همه بسته بودند و ما ناگزیر در بین موتر خوابیدیم تا رفع خستگی شود اما با روشن شدن روز , قبل از طلوع آفتاب افراد مسلح و ریش سفیدان محل از مهاجرین مزار که رقم شان به صد ها تن میرسیدند خواست که از بازار دره صوف به نقطه امنی در مساجد و قریه های اطراف دره صوف بروند چون اینجا هر روز توسط طیاره های طالبان بمبارد میشود بناء برای شما خطرناک است عده زیادی از مهاجرین در اطراف دره صوف پناه بردند اما تعداد زیادی به شمول حاجی مراد همسایه ما تصمیم گرفتند که به بامیان بروند چون فکر میکردند آنجا امن تر است من که جز فامیل حاجی مراد آشنائی نداشتم ناگزیر با آنان همراه گردیده و به صوب بامیان حرکت نمودیم . در بامیان که رسیدیم همه مطمئن بودیم که طالبان به بامیان آمده نمیتوانند و اینجا مرکز حزب وحدت است , ما در خرابه های دکانهای نیم سوخته بامیان مستقر شدیم اما در روز دوم بود که بامیان بمبارد شد و یک بم بزرگ بیلری درست مقابل ما انفجار کرد که چندین کشته و زخمی بجا گذاشت صدای وحشتنناکی داشت , اطفال همه از ترس شوک شده بودند و همه ما در زیر گرد و خاک گم شدیم , زمینی که بم در آنجا منفجر گردیده بود مثل یک حوض کلان چقور شده بود توته های گوشت و لباسهای پاره,اجساد شهیدان و آه و ناله زخمیان به هر طرف مشاهده میشد و این بمبارد از یکطرف و بیانه ملا نیازی که از طریق رادیو پخش شد که گفته بود هزاره ها مسلمان نیستند و آنها شیعه کافر هستند یا آنها سنی شوند یا افغانستان را ترک گویند از طرف دیگر, باعث ترس بیشتر همه ما مخصوصا حاجی مراد گردیده و برای ما گفت که او ناگزیر به پاکستان میرود بناء منهم با آنان همراه شده وبالاخره سر از اینجا در آوردیم
زن دخترکش را از بغلش پائین کرده گفت
- سر پایت ایستاد شو بچیم کمریم شل شده
زن در حالیکه خود را به جلو صف میکشید , مرد افغانی ضمن آنکه زن را با دو فرزندش به اتوبوس سوار میکرد با لحن دوستانه ای کفت
- خوار جان ! ایستگاه آخر , پائین شو و از همانجا گنبد شاه عبدالعظیم نمایان است و کوچه نفرآباد در همان نزدیکی زیارت است از هر کس که بپرسی نشانت میدهد مره ببخشی که نمیتوانم با تو بیایم مزدور مردم هستم اگر سر کار نروم صاحبکار مرا جواب خواهد داد
اتوبوس طرف شاه عبدالعظیم حرکت نمود , زن با پسر و دخترش پهلوی هم نشسته بودند , تعداد زیاد وسائط نقلیه در تقاطع آزاد راه آزادگان و خیابان فدائیان اسلام در راه بندان سنگینی که از اثر تصادف یک موتر پیکان با یک تریلر بوجود آمده بود , متوقف شده بودند . زن به موتر هائیکه در ترافیک گیر کرده بود نگاه مینمود و چشمش به موتر لاری بنز افتاد که شبیه موتر حاجی مراد بود, یادش آمد که آن بیچاره یگانه موترش را که تمام دارائی اش بود به قاچاقبر داده بود تا در بدل آن , آنها را از غزنی تا به سر مرز پاکستان برساند و از منطقه طالبان به سلامت عبور دهد . حاجی مراد مثل یک پدر مهربان بر علاوه باقیمانده خانواده اش از همه مواظبت کرده و تمام مشکلات و تکالیف آنان به عهده او بود. زن به خاطرش آمد که با چه ترس و لرزی مسیرغزنی الی قندهار مرکز طالبان را طی کرده و از ترس گیر افتادن بدست آنان,ده ها بار مرده و زنده شده بودند هر لحظه که موتر توقف داده میشد , به محض شنیدن جمله " چیرته ځی " با زندگی وداع میگفتند و میدانستند که نگهبان طالبان راه را بر آنان بسته و می پرسد که کجا میروید .تا قاچاقبر رفته حق و حساب آنانرا پرداخته و برمیگشت ازهمه حتی از اطفال نیز کوچک ترین صدائی از ترس برنمیخاست گوئی همه لال شده باشند زمانیکه موتر حرکت میکرد شادی زودگذری , لبهای قیغ بسته و خشک آنانرا برای لحظه ای از هم باز مینمود اما ترس از آینده مبهم و پوسته های بعدی طالبان ,سنگینی دنیای غم و غصه را بر روح و روان آنان انبار میکرد تا اینکه به قندهار رسیده و شب را دور از شهر در قلعه ای که از همکاران قاچاقبر بود و به همین منظور تعبیه شده بود به روز رسانیدند . طرف های چاشت از مرز گذشته و به خاک پاکستان داخل شدند همه با موتر حاجی مراد وداع گفته و سوار بس پاکستانی گردیدند تا آنانرا به کوئته برسانند اگرچه از مرگ نجات یافته و از تشویش شان کاسته شده بود اما این خود مقدمه فشار روحی برای آنان بود زیرا در مسیر راه ترس از طالبان و بمباردمان و کشته شدن فکر و ذکر شان را بخود مشغول ساخته بود و تازه حالا به فکر عزیزان کشته شده خود افتاده همه بی صدا بیاد عزیزان شان اشک میریختند
- خواهر نمیخواهی پیاده بشی ؟ اینجا شاه عبدالعظیم است
صدای راننده , زن را از عالم خیال بیرون کرده دید همه مسافرین پیاده شده اند او نیز ازاتوبوس پائین شده بدون آنکه به اطرافش نگاه نماید از یک زن چادر نمازی آدرس زیارت را پرسید , زن ایرانی , با دست به مناره طلائی گنبد اشاره کرده و گفت
- مستقیم آنجا برو همه به طرف حرم میروند
زن دست دختر و پسرش را گرفته با سیل جمعیت بطرف حرم روان شدند , در قسمت بازار سر پوشیده که راه کم عرض گردیده و تراکم جمعیت دو چندان شده بود با فرزندانش به زحمت راه را باز نموده و بطرف حرم میرفتند در نزدیکیهای دروازه حرم دختر کوچکش در حالیکه دست مادرش را به پائین میکشید گفت
- ننه ! برایم کلچه بخر
زن نگاهی به کلچه فروشی انداخته و به دخترش گفت
- یک لحظه صبر کن که در داخل حرم برسیم شما آنجا ایستاد شوید تا من برای تان کلچه بخرم
زن آهسته آهسته خود را داخل صحن نموده و فرزندانش را کنار ایوان گذاشته گفت
- مواظب باشید که از اینجا , جای دیگر نروید که گم میشوید . منتظرم باشید تامن بروم برای شما کلچه بخرم
بچه ها با تکان سر , به مادرشان اطمینان داده و زن دو باره بطرف بازار حرکت نمود تا برای فرزندانش کلچه بخرد از دم دروازه مغازه سه بسته کلچه گرفته و از دکاندار پرسید
- کاکا قیمت این کلچه ها چند میشود ؟
دکاندار با بی تفاوتی به او نگاه کرده گفت
- صد و پنجاه تومن
زن از پنچصد تومان پولی که حاجی مراد برایش داده بود یک نوت صد تومانی را به مغازه دار داده و خواهان پس گرفتن بقیه پولش گردید
- این که صد تومان است خانم , مال من صد و پنجاه تومن میشود
-ببین این 1000 تومان است آنقدر سواد دارم که بدانم عدد یک با سه نقطه هزار میشود
مرد ایرانی فهمید که منظور زن چیست خنده اش گرفته گفت
- بلی تو راست میگوئی یک با سه صفر یک هزار میشود اما این هزار ریال است که صد تومان میشود نه هزار تومان بناء تو باید پنجاه تومن دیگر برایم بدهی
زن به پولهای جیبش نگاه نمود که فقظط چهار نوت باقی مانده , با عجله یک بسته کلچه را دو باره سر جایش گذاشته فقط با دو بسته کلچه طرف فرزندانش روان شد . دید که دخترش از فرط خستگی دراز کشیده و پسرش هاج و واج به زائرین نگاه مینمود
- مهراب جان ! خواهریت خوابیده
- نه تا هنوز چشمانش باز است ,تو کلچه آوردی ؟
- بیگی بچیم این کلچه را بخور
پسر بعد از گرفتن کلچه با شادی و خوشحالی به خوردن کلچه مشغول گردید و مادر دخترش را در بغل گرفته و کلچه دیگر را به او داد تا بخورد , پسر یک وقت متوجه شد که مادرش کلچه نمیخورد با کنجکاوی کودکانه پرسید
- ننه جان ! تو کلچه نمیخوری ؟
مادر با زهر خندی جواب داد
- نه بچیم فعلا مه سیر هستم
کلچه راه گلوی پسرک را گرفت از مادر آب خواست , پسر و دخترش را لب حوض آورده و آنانرا سیراب نمود اگرچه عده ای اعتراض نمودند که این آب آشامیدنی نیست اما زن در آن وضعیت خراب روحی , اصلا نفهمید آنان چه گفتند و خودش نیز از همان آب بر آتش جگرش ریخت دست و رویش را شسته و سر جایش برگشت و هاج و واج به زائرین و گنبد طلا و کاشی های پر نقش و نگارکه در زمینه آبی اش بیننده را به آرامش می طلبید , نگاه مینمود که درین اثناء دخترش از او آدرس مستراح را می پرسد , دو باره او را وحشت فراگرفت نمیدانست درین شلوغی زیارتگاه , آدرس مستراح ر از کجا پیدا نماید ؟ با چشمان جستجوگر به دقت اطرافش را می پائید دید که از گوشه جنوب غربی صحن شاعبدالعظیم بعضی از مردها در حالیکه کرتی های شان را روی شانه انداخته با دست و روی شسته آمده به داخل زیارت میروند , توجه اش را جلب کرده و به فراست دریافت که وضو خانه باید آنطرف باشد دست فرزندانش را گرفته و به آن صوب حرکت نمودند زن مانند مرغ مادری که چوچه هایش را هنگام خطر در زیر پر و بالش پنهان مینماید او نیز چادر کهنه و مندرس را روی فرزندانش کشیده بود و میترسید که درین ازدحام گم گردیده و یا زیر پای زائرین له شوند نزدیک وضو خانه که رسید مردی راه آنان را سد نموده و با دستش سمت دیگر را نشان داده و گفت
- خواهر ! وضو خانه خواهران آن طرف است
زن با چشمان باد کرده و اشک آلود مسیر دست مرد را تعقیب کرد و چشمش به نوشته ای " توالت بانوان"افتاد و از کلمه بانوان حدس زد باید مستراح زنانه آنجا باشد . به نوبت فرزندانش را تر و خشک کرده و خود نیز وضو گرفته با خود گفت بعد از زیارت و نماز به سراغ برادرم میروم . زمانیکه داخل حرم گردید از دیدن آنهمه چراغانی , شکوه و ازدحام , غرق حیرت گردیده و با دو فرزندش در گوشه ای رفته و با های های گریستن درد های انبار شده بر دلش را بیرون داده و با صدای بلند آنهم به شکل مخته گونه می نالید
- یا امامزاده ! یا صاحب بارگاه ! یا اولاده حسین شهید ! شما خاندان مظلومیت زیاد کشیدین و رنج و درد فراوان چشیده اید و میدانید که درد و رنج و غم از دست دادن عزیزان یعنی چه و در چنگال دشمنان افتادن چه درد جانکاهی بر روح و روان آدم مستولی میسازد آیا میدانید که وارثان یذید چه به روز ما آورد ؟
هق هق گریه زن حالا شدید تر شده و تقریبا به زجه و ناله بدل گردیده بود . زیرا فکر میکرد که گوش شنوائی یافته است که به حرفهایش گوش میدهد بناء با گریه و زاری داد میزد ,خدا یا ما چه گناهی کرده بودیم که خود نمیدانستیم و مستحق این عذاب شده بودیم ما مردم که اصلا طالبان را نمیشناختیم آنها چرا با مردم ما مثل دشمن رفتار کردند ؟ چرا به قریه ما حمله کردند ؟ ما که به قریه آنها حمله نکرده بودیم ,چرا عزیزان ما را کشتند؟ از شهادت شوهر و بستگا نش و از گروگان بودن پسرسیزده ساله اش . .. میگفت و خون میگریست زن نسبتا مسنی افغانی که در سمت دیگر ضریح مشغول زیارت بود , ناله های جانسوز این زن با لهجه ای محلی کشورش , آتش در دلش انداخت قطره های اشکش را پاک نموده و خودش را پهلوی زن رسانیده و ضمن نشستن در کنارش شانه های او را با همدردی و همدلی ماساژ داده و با لحن صمیمی و به لهجه افعانی گفت
- خواهر جان ! زیاد گریه نکو یک کمی صدایته پائین بیار خدا مهربان است
زن سرش را بالا نموده و با چشمان اشکبار و خونین مستقیم به صورت زن هموطنش نگاه کرده و آهی بلند از عمق سینه ای درد مندش کشیده و با لحن بغض کرده ای گفت
- آخ آخ خواهر جان ! تو از دل من چه خبر داری و از حال و روز من چه میدانی طالبان در پیش چشم من و اولاد هایم , شوهرم را زجرکش کردند حتی ما را نگذاشتند که مرده های خود را دفن کنیم جنازه شهیدان ما همانجا ماندند ما از ترس جان فرار نمودیم
- شما تا اینجا باکی آمدین ؟
- با حاجی مراد همسایه در به دیوار ما از مزار به شهر کوئته پاکستان آمددیم و دو شب در سرای نمک سپری کردیم تا اینکه حاجی مراد یک قاچاقبر پیدا کرد که او و خانواده اش را به ایران برساند تا در آنجا از نزد دوستان و آشنایانش پول قرض کرده و به قاچاقبر پرداخت نماید و تا زمان تادیه پول داماد جوانش را نزد قاچاقبر گروگان بگذارد بناء برای من گفت که خودت میدانی که من دار و ندارم را از دست دادم و پولی ندارم که بابت شما پرداخت کنم برای تو نیز تنها راه همین است که با ما بیائی وقتیکه به تهران رسیدیم از برادرت که در آنجا است پول گرفته و مشکلت را حل خواهی کرد و تا پیدا کردن برادرت , پسر بزرگت با جواد داماد من در نزد قاچاقبر گروگان باشد . من ازینکه داماد حاجی مراد نیز با پسرم یکجا میباشد کمی از نگرانیم کاسته شد و مجبور شدم که این پیشنهاد را قبول کنم وقتیکه به تهران رسیدم قاچاقبر , حاجی مراد و خانواده اش را در یکجای دیگر پائین کرده و مرا در میدان شوش آورده و برایم شماره تیلفونش را داده و یادآور شد که هر وقت برادرت را پیدا کردی به این شماره زنگ بزن برایت آدرس میدهد که پول را در آنجا برده و پسرت را تحویل بگیری
دوباره گریه زن شدید شده و با صدای بلند اشک میریخت یاد پسرش که اکنون در دست قاچاقبران گروگان است دلش را آتش زد و با صدای سوزناکی ناله سر داده و یه سر و صورتش میزد . زن از بس وقت و ناوقت اشک ریخته و گریه کرده بود که فرزندانش تقریبا عادت کرده بودند و با ناراحتی و حالت بغض کرده او را می نگریستند دختر کوچک بیشتر از همه محو ازدحام و چراغانی زیارت گردیده بود و میدید که تقریبا همه در زیارت گریه مینمایند پیش خود فکر میکرد شاید طالبان , پدر آنانرا نیز کشته اند که مانند مادرش گریه مینمایند دختران و پسران هم سن و سالش را دید که با لباسهای تمیز و قشنگ با مادران شان به زیارت آمده بودند , چشمش به لباسهای رنگارنگ آنان میخکوب شده بود با تعجب کودکانه از برادرش پرسید
- مهراب ! مهراب! بچه های اینجا کل شان پتلون پوشیده اند مثل ما کالای چرک نپوشیده اند
مهراب با شرمندگی به لباسهای مندرس , چرک و ناشسته محلی اش نگاه کرده گفت
- منهم پتلون داشتم یادیت مانده آنرا پدرم برایم خریده بود و هر روز صبح که مکتب میرفتم پتلون خود را می پوشیدم اما پتلون مرا نیز طالبان چور کرد اگر بخیر مامایم را پیدا کردیم برایش میگویم که برایم پتلون نو بخرد
دخترک ازین حرف اخیر برادرش خوشحال گردیده و نیشش باز شده با شوق و آرزوی کودکانه ای گفت
- برای من هم کالای نو میخره برایش میگویم که برای من و مادرم چادر نماز بخره
زن افغانی با دلسوزی خواهرانه او را دلداری داده گفت
- گریه نکن خواهر جان خدا مهربان است فقط بگو که آدرس منزل برادرت را داری یانه
- تنها همین قدر میدانم که در شاعبدالعظیم – کوچه نفرآباد زندگی میکند این آدرس را یکنیم سال قبل یک تن از دوستان فامیلی ما برایم داد . برادرم در کابل خیاطی میکرد وقتیکه در ایران آمد درینجا نیز به همان کار خیاطی ادامه داد
زن افغانی به ساعتش نگاه کرده بعدا زن را مخاطب ساخته گفت
- بیا که برویم تا شب نشده آدرس را پیدا نمائیم اما بسیار مشکل خواهد بود بدون شماره پلاک آدرس را پیدا کرد اما یک چانس است و آن اینکه کوچه نفرآباد زیاد دور و دراز نیست و با پرس و جو از افغانی های ساکن در آن کوچه برادرت را پیدا خواهیم کرد . زن با این نوید چشمانش برق زده و با چستی و چالاکی از جایش برخاسته و دستهای دختر و پسرش را گرفته بدنبال زن , حرم شاعبدالعظیم را به مقصد کوچه نفر آباد ترک گفتند .از هر افغانی که سر و کله اش در آن کوچه پیدا میشد سراغ قنبر خیاط را میگرفتند و هر دروازه ای را دق الباب میکردند اما جواب نومید کننده ای نمیدانم را دریافت میکردند تا اینکه نزدیکی های شام آدرس او را پیدا کرده و با یکدنیا شادی و شعف آنجا رفته و زنگ خانه را به صدا درآوردند , مرد مسنی از وطنداران افغانی در را باز کرده در حالیکه با نگاه پرسشگرانه آنانرا برانداز میکرد سلام داد , زن , ضمن دادن سلام از او سراغ قنبر را گرفت
- قنبر خیاط ؟
- بلی , قنبر برادر من است و ما از افغانستان آمدیم
مرد افغانی با نگاهی اندوهبار به زن با تاثر جواب داد
قنبر را سه ماه قبل در حالیکه صبح زود طرف کارش میرفت با عده زیادی از مهاجرین از سر فلکه شاه عبدالعظیم بار زده و به اردوگاه عسکر آباد ورامین برده و بعدا آنانرا رد مرز کردند
زن , پیش چشمش سیاهی رفت , چیزی در دلش فرو ریخت زیر پایش را خالی احساس کرده و توان ایستادن از او سلب شد و با سر به زمین غلطید .
جمعی از دانشجویان حقوق وسیاستیم که گاهگاهی در این سرا، اگر تاب بیاوریم وحوصله مان سر نرود می نویسیم، نه فقط مسائل مهم واساسی بل، هر آنچه که در ما نسبت به خود واکنش، شاید واکنش خاص ایجاد می نماید.