امام خوبیها...

به طوس که نزدیک شدیم، صدای آه وفغانی به گوش مان خورد. طرف صدا رفتیم. جمعیت دور جنازه ای جمع شده بودند وشیون وزاری می کردند. امام از اسب پایین آمد. به سمت جنازه رفت ودر آغوشش گرفت. دستش را روی سینه ی میت گذاشت وگفت:
(بهشت، گوارایت.. دیگر ترسی نداشته باش)
گفتم: مگر می شناسیدش آقا؟
مگر قبل از این، آمده بودید طوس؟
چطور او را می شناسید؟
- مگر نمی دانی هر صبح وشب اعمال شما را به ما نشان می دهند؟ همه تان را خوب می شناسیم. کار خوبی ببینیم، شکر می کنیم.. کار بدی ببینیم، از خدا برای تان طلب عفو می کنیم.

دیدم همه جا بر در و دیواره حریمت
جایی ننوشتست، گنه کار نیاید


تشعشع هشتمین نور ولایت بر تمامی عاشقان مشعشع باد...